(پیتونک گلچینی از بهترین مطالب وب را در اختیارتان می گذارد) کپی برداری از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است

توجه

دوستان عزیز یک سالی هست که وبلاگ نویسی رو گذاشتم کنارازین به بعد میتونید مطالب خنده دار و جالب رو در فیس بوک من ببینید:www.facebook.com/Aran.Fadavi *برای ارسال نظر هایتان در زیر هر مطلب کادری با گزینه ی (ارسال یک نظر) وجود دارد . با کلیک کردن بر روی آن و پر کردن فرم مورد نظر، ما را در بهتر شدن یاری کنید.

*برای دیدن عکس هایی که دیده نمی شوند از Show picture استفاده کنید.

*برای دیدن صفحات بعدی از گزینه ی "پیام های قدیمی تر" در قسمت پایین صفحه استفاده کنید.

خاطرات يك دانشجوي مرده


همه جا تاريك است ، مثل داخل قوطي حلبي كه طعمه هاي ماهيگيريم را در آن مي گذاشتم .
ديواره هاي آن سياه است . سياه ، مثل شب هايي كه هيچ ستاره اي در آسمان نيست و حتي تكه اي از ماه كه گه گاهي در شكم آسمان مي آيد و بعد غيبش زده مي شود. تكاني مي خورم . به ديواره ها مي خورم ، كوبيده مي شوم .
ارتعاش باد را از آن سوي تاريكي احساس مي كنم . به خودم نگاه مي كنم . تنها نيستم . پراكنده شده ام . شايد هم بي نهايت . كثرتي از خودم . تصور مي كنم در جايي ديگر يا نمي دانم شكلي ديگر وجود داشته ام . يادم مي آيد كه فخرالزمان برايم دعا خواند! يادم آمد كه مريم گريه كرد ! هق هق او را همين طور دعاي فخرالزمان را در خودم لمس كردم . يادم مي آيد كه گفته بودم ، احساس را نمي شود لمس كرد و حالا خنده ام گرفته بود . گريه ي مريم و دعاي فخري مرا به خنده انداخته است . مي خندم اما صداي خنده ام را نمي شنوم . لذتي را حس مي كنم كه تا كنون تجربه نكرده ام . صدايي از آن طرف من مي آيد . سعي دارم بفهمم معني آن صدا چيست اما نمي توانم . سقف ، باز مي شود . آسمان به داخل من پايين مي ريزد . رنگ آبي برايم خيلي آشناست . بي نهايتي شده ام كه با آسمان درآميخته است . مثل جوهرآبي رنگي كه به داخل تشت آبي بريزي . مريم هنوز آن جاست . فخري هم هست . ناگهان كج مي شوم و تكه تكه به بيرون مي ريزم . گاهي در هوا معلق مي مانم و گاهي به پايين سر مي خورم . نگاه مي كنم . آب در زير پايم جريان دارد . خنكي آن را احساس مي كنم . تكه اي از من است بر آب سوار شده و تكه اي ديگرم بر باد . از رو به رو و از بالاي رودخانه مريم را مي بينم كه بر روي پل ايستاده و به نرده آهني تكيه زده است .
به حركت رودخانه خيره شده و جعبه اي را در آن مي تكاند . چشمهايش خيس است . فخري در كنارش ايستاده و شانه هايش را گرفته است . موهاي مريم در نسيم بازي مي كند .
از خوابي طولاني رها شده ام . به يادم مي آيد كه« آمدن » را انتخاب كرده بودم . حالا همه كس و همه چيز را مي بينم . هرچه از مريم دور مي شوم به همان اندازه دوباره به او نزديك مي شوم . فخرالزمان هم آن جاست . به استقبالم آمده اند . رودخانه پر است از احساس هايي كه دارد از كابوس تسويه مي شوند . هيچ نبود ، اصلن نبود . مثل ماده اي قليايي شايد هم كفي كه از برخورد شديد چند احساس بوجود آمده باشند . احساس ها نياز دارند تا آرام بگيرند . متوجه مي شوم كه بسياري مشكلات از برخورد ناهمگون احساس ها بوجود مي آيد . اين جا وسيع است اما يك رنگ دارد . رنگي خنثي كه هيجان توليد نمي كند . نه عشق و نه تنفر. هرچه هست خودم هستم . مثل دوران كودكي، فقط پستان مارد را مي شناسم . هيچ چيز ريشه ندارد . سكون هم ندارد. همه چيز در حركت است در حالي كه ساكن است . دراين جا حركت و سكون تعريفي ديگر دارد كه نمي دانم چيست؟
هنوز گريه مي كند ، مريم را مي گويم . علتش را نيم دانم . شايد هم نمي فهمم . انگاركه فخرالزمان تازه مرا ديده است.
آرام ، اما به شدت يك علاقه به آغوشم كشيد و در من حل شد . به خاطرم مي آيد كه او سال ها پيش مرده است . بچه هاي دانشكده را مي بينم كه مي آيند . مريم با آن هاست . روز اوليست كه يكديگر را مي بينيم . فخري اشاره كرد تا در كلاس جمع شويم . با آن ها در كلاس هستم .
فخرالزمان درس اديان را شروع كرد . از كنفسيوس مي گويد و سفرهاي بودا . مريم به من اشاره مي كند . احساس خوبي درونم بوجود مي آيد ، مثل عاشق شدن . فكر كردم كه نكند من مرده ام ؟ مي خواستم ببينم خدا كجاست ؟ هرچه تمركز مي كنم از خدا خبري نيست اما احساسش مي كنم . دست خودم را در دست دارم . تقلا مي كنم تا رها شوم . مردم پايين ايستاده اند . مي ترسم وقتي كه نگاهشان مي كنم . شب ، جدا از آسمان ، در گوشه اي ايستاده است .
مثل جزيره ي سياهي كه در وسط اقيانوس باشد . خدا را صدا مي زنم . صدايم مي پيچد .
مي دانم كه خدا هست اما نمي توانم ببينمش ! به خود مي آيم . دست هايم را دوباره مي بينم .
پاهايم روي زمين افتاده است . چيزي به خاطرم نيست . صدايي مي آيد . دوست داشتني و لطيف است . صداهاي ديگري آمدند . به دو دست خود نگاه مي كنم . چقدر آشنا هستند! از گذشته ام دور مي شوم اما طعم شير را خوب مي فهمم . مي ترسم اما تپش قلبي مرا پناه مي دهد .


0 دیدگاه:

توجه:

برای دیدن صفحه ی بعد بر روی "پیام های قدیمی تر" کلیک کنید

--------------------------------