مردی روستایی پسری داشت که دوران نوجوانی را پشت سر گذاشته و به سن ازدواج رسیده بود.
روزی به زن خود گفت: اگر بی پولی ما همچنان ادامه پیدا کند به ناچار برای تامین هزینه ی عروسی پسرمان باید خر را بفروشیم.پسر این صحبتها را شنید.از آن روز به بعد هر دفعه که پدر می خواست حرف بزند، پسر به میان حرف او می دوید و می گفت: «از خر بگو!»
منبع:pitoonak.blogspot.com
کپی برداری از این مطلب تنها با ذکر نام pitoonak.blogspot.comمجاز است.
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر