مردي خردمند و زيرك، تابلويي مقابل خانه خود زده بود. روي تابلو، اين جمله به چشم ميخورد: «اين ملك به فردي اهدا ميشود كه واقعاً از زندگي خود رضايت دارد.»
روزي كشاورزي ثروتمند از آن منطقه عبور ميكرد كه ناگهان توجهش به آن تابلو جلب شد. اسبش را نگه داشت و با خود گفت: «حالا كه صاحب اين خانه قصد دارد ملكش را اهدا كند، بهتر است قبل از آنكه سر و كلة فرد ديگري پيدا شود، من مدعي شوم كه از زندگيام رضايت دارم تا اينجا را از آن خود سازم. به هر حال ثروت روي ثروت ميرود و من مرد ثروتمندي هستم كه هرچه بخواهم به دست ميآورم. پس قطعاً واجد شرايط هستم.» با اين فكر، در خانه را به صدا در آورد و علت آمدنش را به مرد خردمند گفت. مرد پرسيد: «آيا تو واقعاً از زندگيات رضايت داري؟» كشاورز پاسخ داد: «بله واقعاً رضايت دارم، چون هرچه اراده كنم، ميتوانم به دست آورم.» مرد خردمند خندة ريزي كرد و پاسخ داد: «پس دوست من اگر از زندگيات رضايت كامل داري، اين ملك را براي چه ميخواهي؟»
rahezendegi.com
روزي كشاورزي ثروتمند از آن منطقه عبور ميكرد كه ناگهان توجهش به آن تابلو جلب شد. اسبش را نگه داشت و با خود گفت: «حالا كه صاحب اين خانه قصد دارد ملكش را اهدا كند، بهتر است قبل از آنكه سر و كلة فرد ديگري پيدا شود، من مدعي شوم كه از زندگيام رضايت دارم تا اينجا را از آن خود سازم. به هر حال ثروت روي ثروت ميرود و من مرد ثروتمندي هستم كه هرچه بخواهم به دست ميآورم. پس قطعاً واجد شرايط هستم.» با اين فكر، در خانه را به صدا در آورد و علت آمدنش را به مرد خردمند گفت. مرد پرسيد: «آيا تو واقعاً از زندگيات رضايت داري؟» كشاورز پاسخ داد: «بله واقعاً رضايت دارم، چون هرچه اراده كنم، ميتوانم به دست آورم.» مرد خردمند خندة ريزي كرد و پاسخ داد: «پس دوست من اگر از زندگيات رضايت كامل داري، اين ملك را براي چه ميخواهي؟»
rahezendegi.com
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر