روزي گوشهنشين سالخوردهاي به قصر قدرتمندترين پادشاه دوران قديم دعوت شد. پادشاه پس از ديدن مرد ساده دل گفت: «من به تو مرد با ايمان حسادت ميكنم كه به زندگي با اندك مخارج راضي هستي.»
مرد فكري كرد و گفت: «عاليجناب من هم به زندگي شما غبطه ميخورم كه با اندكتر از زندگي من آن را ميگذرانيد و رضايت داريد.» پادشاه كه آزرده خاطر شده بود گفت: «چطور جرأت ميكني چنين حرفي بزني؟ مگر نميبيني كه كل اين قلمرو، متعلق به من است؟» مرد لبخندزنان گفت: «دقيقاً به همين دليل. چون نواي گوش نواز و روح نواز هستي از آن من است. رودخانهها و كوههاي كل جهان از آن من است. ماه و خورشيد از آن من است، چون ايمان به خداوند عالم در قلب من لانه گزيده است. در صورتي كه عاليجناب، شما از همه اين مواهب بيبهره هستيد و فقط اين قلمرو را در اختيار داريد!»
rahezendegi.com
مرد فكري كرد و گفت: «عاليجناب من هم به زندگي شما غبطه ميخورم كه با اندكتر از زندگي من آن را ميگذرانيد و رضايت داريد.» پادشاه كه آزرده خاطر شده بود گفت: «چطور جرأت ميكني چنين حرفي بزني؟ مگر نميبيني كه كل اين قلمرو، متعلق به من است؟» مرد لبخندزنان گفت: «دقيقاً به همين دليل. چون نواي گوش نواز و روح نواز هستي از آن من است. رودخانهها و كوههاي كل جهان از آن من است. ماه و خورشيد از آن من است، چون ايمان به خداوند عالم در قلب من لانه گزيده است. در صورتي كه عاليجناب، شما از همه اين مواهب بيبهره هستيد و فقط اين قلمرو را در اختيار داريد!»
rahezendegi.com
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر