(پیتونک گلچینی از بهترین مطالب وب را در اختیارتان می گذارد) کپی برداری از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است

توجه

دوستان عزیز یک سالی هست که وبلاگ نویسی رو گذاشتم کنارازین به بعد میتونید مطالب خنده دار و جالب رو در فیس بوک من ببینید:www.facebook.com/Aran.Fadavi *برای ارسال نظر هایتان در زیر هر مطلب کادری با گزینه ی (ارسال یک نظر) وجود دارد . با کلیک کردن بر روی آن و پر کردن فرم مورد نظر، ما را در بهتر شدن یاری کنید.

*برای دیدن عکس هایی که دیده نمی شوند از Show picture استفاده کنید.

*برای دیدن صفحات بعدی از گزینه ی "پیام های قدیمی تر" در قسمت پایین صفحه استفاده کنید.

‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان کوتاه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان کوتاه. نمایش همه پست‌ها
روز پنچ شنبه بود.خیلی هیجان زده بودم،آخه اون روز با دوست دخترم قرار داشتم.
ساعت 6:30از خواب بیدار شدم،نمیدونستم چرا ولی اصلا خوابم نمی برد.از جام پا شدم و از بیکاری فکر شستن ماشین به سرم زد.
ساعت نزدیک دو بود. سر میز نهار حاضر شدم  اما  اصلا نمی تونستم غذا بخورم.
پاشدم و رفتم که یه دوش بگیرم آخه بعدش باید سر قرار حاضر می شدم.ساعت مُچیم رو نگاه کردم،ساعت 3:45 دقیقه بود.باعجله رفتم سراغ ماشین، در رو باز کردم و بعد از روشن کردن ماشین سریع به سمت پارک(محل قرار) حرکت کردم بخاطر اینکه دوست نداشتم ستاره منتظر بمونه.ساعت 3:55 به پارک رسیدم.


زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. انها از صمیم قلب یکدیگر
را دوست داشتند.


داستان زیبای انسان و اختیار!
از بهشت كه بیرون آمد،دارایی اش یك سیب بود.سیبی كه به وسوسه آن را چیده بود و مكافات این وسوسه،هبوط بود.
فرشته گفتند:اما من به خودم ظلم كرده ام.زمین همه ظلم است و فساد.
انسان گفت:اما من به خودم ظلم كرده ام.زمین تاوان ظلم من است.اگر خداوند چنین می‌خواهد...



روزی روزگاری درختی بود ….
و پسر کوچولویی را دوست می داشت .
پسرک هر روز می آمد
برگ هایش را جمع می کرد
از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .
از تنه اش بالا می رفت


داستان اول : هوشمندانه سوال کنید
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:
«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟
ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد:



شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند. همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند.


کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟”
خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.”


خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است


یک چت لو رفته با خدا

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌كنم گفتی: فانی قریب
من كه نزدیكم (بقره/
۱۸۶)
گفتم: تو همیشه نزدیكی؛ من دورم... كاش می‌شد بهت نزدیك شم http://www.takparastar.mihanblog.com/

گفتی: و اذكر ربك فی نفسك تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و
با صدای آهسته یاد كن (اعراف/۲۰۵)








طبيعت‎، از آن من است‎!

روزي گوشه‎نشين سالخورده‎اي به قصر قدرتمندترين پادشاه دوران قديم دعوت شد. پادشاه پس از ديدن مرد ساده دل گفت‎: «من به تو مرد با ايمان حسادت مي‎كنم كه به زندگي با اندك مخارج راضي‎ هستي‎.»


مردي خردمند و زيرك‎، تابلويي مقابل خانه خود زده بود. روي تابلو، اين جمله به چشم مي‎خورد: «اين ملك به فردي اهدا مي‎شود كه واقعاً از زندگي خود رضايت دارد.»


کلاس چهارم " دونا" هم مثل هر کلاس چهارم دیگری به نظر می رسید که در گذشته دیده بودم. بچه ها روی شش نیمکت پنج نفره می نشستند و میز معلم هم رو به  روی آنها بود. از بسیاری از جنبه ها این کلاس هم شبیه همه کلاسهای ابتدا یی بود، با این همه روزی که من برای اولین بار وارد کلاس شدم احساس کردم در جو آن، هیجانی لطیف نهفته است.


 
كوهنوردي،خدا
کوهنوردی می‌ خواست به قله بلندی صعود کند. پس از سال‌های سال تمرین و آمادگی ، هنگامی که قصد داشت سفر خود را آغاز کند شکوه و عظمت پیروزی را پیش روی خود آورد و تصمیم گرفت صعود را به تنهایی انجام دهد او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می‌رفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به صبح برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.


يك كشتي در ميان توفان در دريا شكست وغرق شد وتنها دو مرد توانستند نجات يابند و شناكنان خود را به جزيره كوچكي برسانند.دو نجات يافته هيچ چاره اي جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا مي كردند كه به خدا نزديك ترند و خدا دعايشان را زود تر مستجاب مي كندتصميم گرفتند كه جزيره را به دو قسمت تقسيم كنند و هركدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بردارد  تا ببينند كدام زودتر به خواسته هايش مي رسد؟نخستين چيزي كه هر دو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را بالاي درختي در قسمت خودش ديد و با آن گرسنگي اش را بر طرف كرد. اما سرزمين مرد دوم هنوز خالي از هر گياه و نعمتي بود.         هفته بعد دو جزيره نشين احساس تنهايي كردند. مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود ،كه به طرف بخشي كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت ديگر مرد دوم هنوز هيچ همراه و همدمي نداشت.به زودي مرد اول ازخداوند طلب خانه لباس و غذاي بيشتري كرد. روز بعد مانند اينكه جادو شده باشد همه چيز هايي كه خواسته بود ، به او داده شد.اما مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت.


بهشت و جهنم

 

يک مردِ روحاني، روزي با خداوند مکالمه اي داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلي هستند؟"


مرد نا بینا

مرد كوري روي پله هاي ساختماني نشسته و كلاه و تابلویي را در كنار پايش قرار داده بود.


یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.



داستان معجزه ی یک لبخند


ويدا نوشين فر : لبخند

بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد . قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ...ي فرانكو مي جنگيد. او تجربه هاي حيرت آو خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كرده است .



خاطرات يك دانشجوي مرده


همه جا تاريك است ، مثل داخل قوطي حلبي كه طعمه هاي ماهيگيريم را در آن مي گذاشتم .
ديواره هاي آن سياه است . سياه ، مثل شب هايي كه هيچ ستاره اي در آسمان نيست و حتي تكه اي از ماه كه گه گاهي در شكم آسمان مي آيد و بعد غيبش زده مي شود. تكاني مي خورم . به ديواره ها مي خورم ، كوبيده مي شوم .


داستان ایرانی

حدود 20 نفر از فاميلا با هم دسته جمی رفته بوديم شمال..!همه هم تو يه ويلا. ...اون موقع من تازه به زحمت 15 سالم بود!. .تازه داشتم هر رو از بر تشخيص ميدادم..! بله من هم مثل بقيه بچه ها دوست دشتم صندلی عقب بشینم! بله همون عقب نشستن کار دست من داد واسه يه عمر...!


توجه:

برای دیدن صفحه ی بعد بر روی "پیام های قدیمی تر" کلیک کنید

--------------------------------