همه جا تاريك است ، مثل داخل قوطي حلبي كه طعمه هاي ماهيگيريم را در آن مي گذاشتم .
ديواره هاي آن سياه است . سياه ، مثل شب هايي كه هيچ ستاره اي در آسمان نيست و حتي تكه اي از ماه كه گه گاهي در شكم آسمان مي آيد و بعد غيبش زده مي شود. تكاني مي خورم . به ديواره ها مي خورم ، كوبيده مي شوم .
ارتعاش باد را از آن سوي تاريكي احساس مي كنم . به خودم نگاه مي كنم . تنها نيستم . پراكنده شده ام . شايد هم بي نهايت . كثرتي از خودم . تصور مي كنم در جايي ديگر يا نمي دانم شكلي ديگر وجود داشته ام . يادم مي آيد كه فخرالزمان برايم دعا خواند! يادم آمد كه مريم گريه كرد ! هق هق او را همين طور دعاي فخرالزمان را در خودم لمس كردم . يادم مي آيد كه گفته بودم ، احساس را نمي شود لمس كرد و حالا خنده ام گرفته بود . گريه ي مريم و دعاي فخري مرا به خنده انداخته است . مي خندم اما صداي خنده ام را نمي شنوم . لذتي را حس مي كنم كه تا كنون تجربه نكرده ام . صدايي از آن طرف من مي آيد . سعي دارم بفهمم معني آن صدا چيست اما نمي توانم . سقف ، باز مي شود . آسمان به داخل من پايين مي ريزد . رنگ آبي برايم خيلي آشناست . بي نهايتي شده ام كه با آسمان درآميخته است . مثل جوهرآبي رنگي كه به داخل تشت آبي بريزي . مريم هنوز آن جاست . فخري هم هست . ناگهان كج مي شوم و تكه تكه به بيرون مي ريزم . گاهي در هوا معلق مي مانم و گاهي به پايين سر مي خورم . نگاه مي كنم . آب در زير پايم جريان دارد . خنكي آن را احساس مي كنم . تكه اي از من است بر آب سوار شده و تكه اي ديگرم بر باد . از رو به رو و از بالاي رودخانه مريم را مي بينم كه بر روي پل ايستاده و به نرده آهني تكيه زده است .
به حركت رودخانه خيره شده و جعبه اي را در آن مي تكاند . چشمهايش خيس است . فخري در كنارش ايستاده و شانه هايش را گرفته است . موهاي مريم در نسيم بازي مي كند .
از خوابي طولاني رها شده ام . به يادم مي آيد كه« آمدن » را انتخاب كرده بودم . حالا همه كس و همه چيز را مي بينم . هرچه از مريم دور مي شوم به همان اندازه دوباره به او نزديك مي شوم . فخرالزمان هم آن جاست . به استقبالم آمده اند . رودخانه پر است از احساس هايي كه دارد از كابوس تسويه مي شوند . هيچ نبود ، اصلن نبود . مثل ماده اي قليايي شايد هم كفي كه از برخورد شديد چند احساس بوجود آمده باشند . احساس ها نياز دارند تا آرام بگيرند . متوجه مي شوم كه بسياري مشكلات از برخورد ناهمگون احساس ها بوجود مي آيد . اين جا وسيع است اما يك رنگ دارد . رنگي خنثي كه هيجان توليد نمي كند . نه عشق و نه تنفر. هرچه هست خودم هستم . مثل دوران كودكي، فقط پستان مارد را مي شناسم . هيچ چيز ريشه ندارد . سكون هم ندارد. همه چيز در حركت است در حالي كه ساكن است . دراين جا حركت و سكون تعريفي ديگر دارد كه نمي دانم چيست؟
هنوز گريه مي كند ، مريم را مي گويم . علتش را نيم دانم . شايد هم نمي فهمم . انگاركه فخرالزمان تازه مرا ديده است.
آرام ، اما به شدت يك علاقه به آغوشم كشيد و در من حل شد . به خاطرم مي آيد كه او سال ها پيش مرده است . بچه هاي دانشكده را مي بينم كه مي آيند . مريم با آن هاست . روز اوليست كه يكديگر را مي بينيم . فخري اشاره كرد تا در كلاس جمع شويم . با آن ها در كلاس هستم .
فخرالزمان درس اديان را شروع كرد . از كنفسيوس مي گويد و سفرهاي بودا . مريم به من اشاره مي كند . احساس خوبي درونم بوجود مي آيد ، مثل عاشق شدن . فكر كردم كه نكند من مرده ام ؟ مي خواستم ببينم خدا كجاست ؟ هرچه تمركز مي كنم از خدا خبري نيست اما احساسش مي كنم . دست خودم را در دست دارم . تقلا مي كنم تا رها شوم . مردم پايين ايستاده اند . مي ترسم وقتي كه نگاهشان مي كنم . شب ، جدا از آسمان ، در گوشه اي ايستاده است .
مثل جزيره ي سياهي كه در وسط اقيانوس باشد . خدا را صدا مي زنم . صدايم مي پيچد .
مي دانم كه خدا هست اما نمي توانم ببينمش ! به خود مي آيم . دست هايم را دوباره مي بينم .
پاهايم روي زمين افتاده است . چيزي به خاطرم نيست . صدايي مي آيد . دوست داشتني و لطيف است . صداهاي ديگري آمدند . به دو دست خود نگاه مي كنم . چقدر آشنا هستند! از گذشته ام دور مي شوم اما طعم شير را خوب مي فهمم . مي ترسم اما تپش قلبي مرا پناه مي دهد .
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر