روز پنچ شنبه بود.خیلی هیجان زده بودم،آخه اون روز با دوست دخترم قرار داشتم.
ساعت 6:30از خواب بیدار شدم،نمیدونستم چرا ولی اصلا خوابم نمی برد.از جام پا شدم و از بیکاری فکر شستن ماشین به سرم زد.
ساعت نزدیک دو بود. سر میز نهار حاضر شدم اما اصلا نمی تونستم غذا بخورم.
پاشدم و رفتم که یه دوش بگیرم آخه بعدش باید سر قرار حاضر می شدم.ساعت مُچیم رو نگاه کردم،ساعت 3:45 دقیقه بود.باعجله رفتم سراغ ماشین، در رو باز کردم و بعد از روشن کردن ماشین سریع به سمت پارک(محل قرار) حرکت کردم بخاطر اینکه دوست نداشتم ستاره منتظر بمونه.ساعت 3:55 به پارک رسیدم.
از ماشین پیاده شدم، با عجله به سمت پارک دویدم.خیلی مضطرب بودم.
بالاخره به همون صندلی ای که همیشه محل قرار من و ستاره بود رسیدم و بر روی آن نشستم.
ساعت دقیقا چهار بود.در همون حال و در سکوت پارک به فکر فرو رفتم.به فکر اولین روز آشناییمون...
به گره خوردن اولین نگاه هامون و شروع عشق...
چه قدر از هم خجالت می کشیدیم.واقعا حس قشنگی بود.در همین فکرا بودم که مردی غریبه من رو صدا زد.
-آقا ببخشید...ساعت دارین...؟
من هم جواب دادم:
-ساعــــــــت...بله...4:20 دقیقست.
بعد از رفتن اون مرد تازه یادم اومد که من ساعت چهار با ستاره قرار داشتم.یکدفعه حس نگرانی تمام وجودم رو فرا گرفت.با خودم گفتم: نکنه یه وقت... نه... چیزی نشده،فقط بیست دقیقه دیر کرده.
گل های میخکی که در دستم بود در حال پژمرده شدن بود چون صبح اونها رو خریده بودم.ستاره عاشق گل های میخک بود،بخاطر همین وقتی به دیدنش میرفتم واسش گل های میخک میخریدم.
پا شدم و همون دورو بر کمی قدم زدم.حالم خوب نبود.همش پریشون بودم.
به سمت ورودی پارک رفتم و چشم به جاده دوختم.کم کم داشت اشک تو چشام جمع میشد.
دوباره برگشتم به سمت صندلی پارک.ساعت 4:40 دقیقه بود.خیلی عصبانی شده بودم.با خودم گفتم تا پنج دقیقه دیگه اگه اومد که هیچی اما اگه نیومد میرم و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم.
ساعت 4:50 دقیقه بود.همش دستم روی دکمه ی تماس گوشیم بود.اما گوشیش مثل همیشه خاموش بود.
بالاخره از جام پاشدم و به طرف ماشینم حرکت کردم.ماشین کمی دور تر از در ورودی پارک بود.
داشتم میرفتم که یهو چشمم به گل های میخک که در انتظار ستاره پژمرده شده بودن افتاد و اونهارو دور ریختم.
در حالی که با نا امیدی به طرف خیابون می رفتم، صدایی به گوشم رسید.آره... صدای ستاره بود...باز هم با اون صدای زیباش من رو صدا می زد
خیلی دوست داشتم برگردم و ببینمش ،اما به قدری از دیر اومدنش عصبانی بودم که به خودم این اجازه رو نمی دادم.
ستاره همین طور پشت سرم می اومد و مکرر صدام میزد: امیر... امیر... صبر کن...کجا میری؟...خواهش میکنم.
اصلا بهش گوش نکردم و همین طور ادامه دادم تا به ماشین رسیدم.ستاره هم به دنبال من به اون طرف خیابون می اومد.از جیبم سویچ ماشین رو برداشتم.
دستم رو به سمت ماشین بردم تا در رو باز کنم که یکدفعه صدای وحشتناک ترمز ماشینی تمام هوش و حواسم رو جذب خودش کرد.یک لحظه احساس کردم قلبم ایستاد،نفسم بند اومده بود.
یک آن متوجه شدم صدای ستاره قطع شده.نمی تونستم برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم، می ترسیدم...خیلی می ترسیدم.
بالاخره برگشتم.راننده ی تاکسی رو دیدم که بالا سریه دختر وایستاده و داره توی سر خودش میزنه.نمیتونستم خودم رو متقاعد کنم که اون دختر ستاره ست.
رفتم و جلو و سرش رو به طرف خودم بر گردوندم.....ستاره بود......
تمام صورتش خونی شده بود.همینطور که به زخم هایی که روی صورتش ایجاد شده بود نگاهه میکردم یکدفعه متوجه کادویی که روی زمین افتاده بود شدم.واسم کادو خریده بود.
اشکِ توی چشمام نمیزاشت که صورت زیبا و چشم های بازِ ستاره رو ببینم.با دستام چشماش رو بستم و بهش گفتم منو ببخش.تمام روزهای دوستیمون داشت اون لحظه از جلوی چشمام رد می شد.
در یک لحظه ساعتِ ستاره چشمم رو به خودش جذب کرد.خیلی متعجب شدم آخه ساعت 4:05 دقیقه بود.با عجله به سمت ماشین راننده رفتم وبه ساعت داخل ماشین هم نگاه کردم...ساعتِ ماشین هم 4:05 دقیقه رو نشون می داد.
دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم.ساعت لعنتی...چرا؟....چرا؟
بدو بدو رفتم پیش ستاره و بغلش کردم.هی صداش زدم: ستـــــــاره.....ستـــــــاره...
اما دیگه دیر شده بود و پشیمونیه من بی فایده بود...
نویسنده:امیر پرموزه
ویراستار:آران
منبع:Pitoonak.blogspot.com
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر